مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

مهیار و عمه نازی

سه شنبه 17/11/1391 عمه نازی اومد تهران .شب رفتیم دنبالش تو فرودگاه مهیار جوجو داشت تو بغل بابایی بازی میکرد و می خندید . عمه نازی اومد روبروش و طبق معمول بعد از کمی خیره شدن زد زیر گریه اونم چه گریه ای طفلکی عمه نازی  اما ناراحتی مهیار فقط یه ساعت ادامه داشت بعد از اون اینقدر با نازی جور شد که چشم ازش برنمیداشت و همش تو بغلش بود الان چند روزه که عمه نازی پیشمونه و حسابی با مهیار جور شده من و امینم یه نفس راحت کشیدیم اینو عمه نازی الان گفت و من نوشتم برای گل پسر باورم نمی شد که اینقدر بزرگ شده ،خوشگل شده .همش از خودم می پرسیدم این همون مهیار کوچولو منه؟ الان خیلی به مهیار عادت کردم . وقتی یه ساعت می خوابه دلم ت...
24 بهمن 1391

مسافرت شمال

جمعه شب تصمیم گرفتیم بریم شمال و شنبه شب من و امین و گل پسری ،مامانم اینا ،دایی سعید و فاطمه جون و عمه نازی راه افتادیم و ساعت 1 شب رسیدیم شهسوار خونه دوست بابایی. هوا یه خورده سرد بود اما بهمون خوش گذشت .مهیار هم برعکس مسافرت های قبلی اصلا تو ماشین اذیت نشد  اینم چند تاعکس از مسافرت: ...
24 بهمن 1391

واکسن 6 ماهگی

شنبه 14/11/1391 پسرمو بردیم واسه واکسن 6 ماهگی     صبح زود بیدار شدیم با خودم فکر می کردم روز سختی رو در پیش دارم .بهش قطره استامینوفن دادیم بعدش هم پیش به سوی درمانگاه شهرداری . خوش حال بود و می خندید مثل همیشه که می بریمش ددر . اما طفلی بی خبر بود که ددر خبری نیست . تصمیم گرفتیم اگه امروز حالش خوب بود شب بعد از خرید بریم ددر . وقتی بردیم تو اتاق واکسن ،با دقت به همه جا نگاه می کرد که خانوم پرستار با یه آمپول خوشگل اومد بالای سرش و به سرعت یکی از واکسن ها رو زد اونقدر به سرعت که خود مهیار دیر فهمید چی شد اولش یه خورده خیره نگاه کرد و بعد زد زیر گریه و در عرض چند ثانیه جیغ های بنفش و گریه های بلند در...
21 بهمن 1391

پسر گلم نیم ساله شد

 ماهه که ما از خدا یه هدیه زیبا گرفتیم و بابت داشتن اون هر چه قدر شکر کنیم کمه        یه روزی اینجا تو قسمتی از یه پست (خاطره روز بعد از زایمان) برای مهیار نوشتم که : تو توی کریرت با یه سرهمی خوشگل آروم گرفته بودی و من یه کم نا آروم بودم . لبهام می خندیدولی از چیزهایی که در انتظارمون بود ، می ترسیدم .شاید کنار اومدن با شرایط جدیدم برام سخت باشه  اما حالا با اطمینان میگم که من خوشحال و خوشبختم چون یه پسر کوچولو دارم که هر روز صبح با صدای گریه اش منو بیدار میکنه ،با نوازش کردنش یه عالمه آرامش می گیرم،دو تا دست کوچولو تو دستام جا می گیرن ،وقتی باهاش بازی میک...
13 بهمن 1391

بدون کمک می شینم

هوراااااااااااااااااااااااااااا   گل پسری برای اولین بار بدون کمک چند لحظه نشست ٢/١١/١٣٩١ بابا امین از سر کار اومد حوصله مون سر رفته بود تصمیم گرفتیم مهیار رو ببریم یه اسباب بازی فروشی ببینیم وقتی یه عالمه اسباب بازی ببینه چه عکس العملی داره هیچ عکس العملی نداشت ما هم واسش یه گوشی تلفن و یه کرم که حالت بدنش واسمون یاد آور شروع خزیدن مهیاره و یه کتاب آینه ای گرفتیم و رفتیم خونه مامانی    مهیار جون از اسباب بازی هاش خوشش اومد و با هم مشغول بازی بودیم که متوجه شدم می تونه خودش رو کنترل کنه . فکر کنم از ذوق بازی با تلفن بودکه به خودش زحمت داد ونشست ...
6 بهمن 1391

مهیار غذا خور می شود

بیست روزه که دارم میشمارم 19 روز مونده ، 18 روز مونده ، 17 روز مونده و بلاخره دیروز مهیار جون اولین فرنی رو خورد.   سه شنبه 03/11/1391 مهیار جونی رو بردیم دکتر .دوباره کلی به دکتر خیره شد و گریه کرد. من و امین هم خندیدیم وزن مهیار 500/7 شده . آقای دکتر اجازه داد بهش غذا بدیم.قرار شد از پنج شنبه شروع کنیم . مامانی زحمت کشید و براش آرد برنج درست کرد. روز پنج شنبه مهمون داشتم. یکی از دوستهای دوران دبیرستانم که الان دو تا بچه داره سامان کلاس دوم دبستان و ستایش که یک سال و نیمشه.  صبح زود بیدار شدم و تند تند کارامو انجام دادم و کلی با وسایل آشپزخونه اختلاط کردم. مهیار امروز حسابی باهام مدارا کرد ...
6 بهمن 1391

کالسکه سواری تو خونه

من دوست دارم مامانم هر جا تو خونه می ره ببینمش خوب چی بهتر از این بود که بغل مامانم  تو خونه بچرخم مامان سوده همه چی رو کنار گذاشته بود و همش کنار من بود  منم خوووووشحال.   وقتی شب می شد و می خواست استراحت کنه یه عالمه کار انجام نشده داشت . تازه منم بیدار بغل بابا امین . بابا امین   مامان سوده  بلاخره بابا امین چاره اندیشید  و منو تو خونه  با کالسکه چرخوند خوب منم خوشم اومد البته مدت کوتاهی در طول روز اما بازم مامانم میگه غنیمته   مثل اینجا:  داریم با مامان سوده عروسکهامو که همیشه در حال خوردنشون هستم و...
6 بهمن 1391
1