مهیار و عمه نازی
سه شنبه 17/11/1391 عمه نازی اومد تهران .شب رفتیم دنبالش تو فرودگاه مهیار جوجو داشت تو بغل بابایی بازی میکرد و می خندید . عمه نازی اومد روبروش و طبق معمول بعد از کمی خیره شدن زد زیر گریه اونم چه گریه ای طفلکی عمه نازی اما ناراحتی مهیار فقط یه ساعت ادامه داشت بعد از اون اینقدر با نازی جور شد که چشم ازش برنمیداشت و همش تو بغلش بود الان چند روزه که عمه نازی پیشمونه و حسابی با مهیار جور شده من و امینم یه نفس راحت کشیدیم اینو عمه نازی الان گفت و من نوشتم برای گل پسر باورم نمی شد که اینقدر بزرگ شده ،خوشگل شده .همش از خودم می پرسیدم این همون مهیار کوچولو منه؟ الان خیلی به مهیار عادت کردم . وقتی یه ساعت می خوابه دلم ت...